مگر از گلستان عشق و ودادم
شمیم گلی آورد بامدادم
که شب تا سحر دیده بر در نشستم
دریغا پیامی نیاورد بادم
ز بس اختران می شمردم پیاپی
قوی گشت اندیشه ی وهم زادم
شبح بود اگر پلک از هم گشودم
پری بود اگر چشم بر هم نهادم
شبی بود وهم آور و وحشت افزا
که تکرار آن بار دیگر مبادم
شبی سرخ رو گشته از خون چشمم
شبی شعله ور گشته زآه نهادم
به سوک عزیزی پریشان نشستم
به داغ حبیبی دل از دست دادم
عزیزی که اخبار توحید گفتم
حبیبی که اسرار حق داد یادم
به میخانه ی عاشقی رهنمونم
به کاشانه ی معرفت اوستادم
به شعر دری رونق افزای دینم
هم از آن نگهبان ملک و نژادم
دریغا رفیق شریف و کریمم
فسوسا شفیق جوانمرد و رادم
غمش در دلم آنچنان شعله ور شد
که چون شمع افسردم از پا فتادم
نخواهی دگر دید لبخند شوقم
نخواهی دگر یافت مسرور و شادم
یتیم است شعر و سخن بعد مرگش
بر این باورستم بر این اعتقادم
ز خمخانه ی یاد او ساقی آنک
به پیمانه ای کی توان داد دادم
کجا رفت در نا امیدی امیدم
کجا رفت در بی پناهی عمادم
به راهی که او رفت بر من نشانی
که سیر از بلاد و ملول از عبادم
هلا ای «اوستا» ی شیرین مقالم
هلا ای بهین یاورم «مهرداد» م
مرا افتخار این که بهر تتلمذ
به درگاهت از جان و دل ایستادم
ز شعرت فزودی به تقوا و علمم
ز نثرت نمودی طریق رشادم
فزودی به جان نورعشق و صفایم
زدودی ز دل نقش کین و عنادم
ز عشق تو زادی است همراه بادل
به مهرت نگویم اگر مام زادم
کسی گر بپرسد چه از دست دادی
پریشان همی گویم از دست دادم:
دلیلم...خلیلم... نصیرم... حبیبم
ان
بازدید امروز: 105
بازدید دیروز: 44
کل بازدیدها: 818439